مانليمانلي، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

قصه نی نی کوچولوی ما...

صداي زندگي...

تالاپ..تولوپ... بغض كرده بودم...تنهايي تو اتاق دكتر ... بابايي سركار بود و نمي‌تونست همراهمون بياد... آقاي دكتر زل زده بود به مانيتور دستگاه سونوگرافي و هي توي صفحه ريز ميشد... سكوت عجيبي بود..." نكنه اتفاق بدي افتاده؟؟ كاش علي پيشم بود... اگه طوري شده باشه چي؟... چرا هيچي نمي گه.... " توي اون يكي دو دقيقه انقدر فكراي عجيب و غريب تو سرم چرخيد كه مغزم داشت سوت ميكشد.... "تالاپ...تولوپ" اينم صداي قلبش... صحيح و سالم ... هفت هفته و سه روز صداي آقاي دكتر من رو به خودم آورد... اشكام سرازير شد ...خدايا شكرت
29 شهريور 1391

اولين سونوگرافي

پنج هفته و سه روز.... اين حرف آقاي دكتر بود كه داشت سن نخودي دل مامان رو ميگفت.... خداي من!!!! باورم نمي شد... يعني واقعيت داشت ...تا اون روزي كه من و بابايي و پدربزرگ (به قول بقيه نوه‌ها بابايي بهشهري) بريم براي سونوگرافي، يه حس عجيبي تو دلم بود كه ميگفت شايد همه اينها خواب و خياله... اما انگاري واقعيت داشت.... حس عجيبي داشتم...هم خيلي خوشحال بودم هم احساس مسئوليت زيادي ميكردم... آخه ديگه تنها نبودم... خدا من رو لايق يه فرشته كوچولو دونسته بود و حالا من بايد از اين هديه ارزشمند مراقبت ميكردم... هزار تا سوال توي سرم چرخ ميزد... يعني مي‌تونم؟؟؟؟ تنها چيزي كه تو دلم تكرار مي‌كردم اين بود: "خدايا كمكم كن"
29 شهريور 1391

مهمون كوچولوي ناخونده...

يه روز گرم تابستوني بود كه فهميديم يه فرشته كوچولو يواشكي اومده مهمون خونه ما شده... مهموني كه هرچند سرزده اومد اما خونمون رو پر از شادي كرد و با قدم‌هاي كوچيكش يه دنيا زندگي برامون هديه آورد...   
29 شهريور 1391
1